الینا عزیزمالینا عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
سینا عزیزمسینا عزیزم، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

الـیـنـا مـلکه شـهرعـشق

ورود به آشپزخانه

سلام دخمل شیرینم   جدیدا که داری چهاردست و پا می کنی حدودا 2تا 3 متر میری و بعد میشنی. یه بارم که تا زیر میز رفتی و دیگه نتونستی بیای بیرون و نشستی به گریه کردن مامانی هم که از این کارات هم حرص میخوره هم خندش میگیره  اینگار نه اینگار که دخملی عین پسرا شر و شور داری  برا اولین بار هم تشریف آوردین تا آشپزخونه      بگردم تو دخملو  ...
24 اسفند 1390

اصرار به ایستادن

سلام فرشته نازنینم  از دست تو دخملی من چیکار کنم که اینقدر اصرار به انجام کارهای جلو تر از سنت داری قشنگ مامان    آخه موقعی که 4و 5 ماهه بودی و باید می خوابیدی اصرار داشتی که بلندشی بشینی چنان گردنتو از روی بالش بلند می کردی و نگه می داشتی می گفتم یه وقت گردنت کاری نشه و بغلم میکردمت زنگ زدم و از دکترت  سوال کردم که اینطوری میکنی و اصرار داری بلند شی بشینی دکترت گفت نه اصلا نشینه خیلی زوده 6 ماه به بعد باید بشینه اما مگه دخمل ما صبر داره حالام که دیگه خوشحالی و میشینی باز یه چند وقتیه هوس کردی  وایسی  آخه جای من بودی با این دخمل خانوم چیکار می کردی چنان دستو میگیری به میز و بلند میشی اینگاری خیلی ...
24 اسفند 1390

چهارشنبه سوری

سلام شیرینم  سلام عسل مامان امشب شب چهارشنبه سوریه پارسال این موقع تو دل مامانی بودی که رفته بودیم کیش           مثل امشب بود که با  باباجون رفتیم یه رستورانو برنامه شب چهارشنبه سوری رو خیلی شاد و جالب برگذار کردن حدودا تا نیمه شب جشن ادامه داشت خیلی خوش گذشت نورافشانی کردن ..             آهنگهای جالب و شاد می زدن  من و باباجون هم کیف می کردیم تو هم میشنیدی نه ناقلا   ... حتما تو دل مامانی هم داشتی دس میزدی ای ناقلا. برنامه خیلی جالب و طولانی بود فکر کنم تا 3یا 4 صبح بود اما من دیگه خسته شده بودم و با باباجون برگش...
23 اسفند 1390

چهار دست و پا رفتن

سلام عجول مامان  خدا ببخشه تو دخمل ناز مامان رو که اینقدر عجولی و برای شیطونی کردن داری تمام تلاشتو می کنی آخه خانوم طلا همین طوریش داری دل مامان و بابا رو میبری چه برسه به اینکه این کارای قشنگتو شروع کنی ...  یه دوهفته ای هست که حالت چهاردستو پا رو میگیری ولی نمیری که دیگه بالاخره دیشب با کمک باباجون رفتی.     اونم به خاطر اینکه عاشق کنترل تلویزیون  و گوشی تلفن هستی.   نمی دونی وقتی که داشتی دنبال کنترل که باباجون میکشید میرفتی چقدر جالب و خنده دار بود   قوبون دخمل نازم بشم که موفق شد چهاردست و پارفتن و شروع کنه ...   خدا رحم کنه از این ب...
20 اسفند 1390

شروع شیطونی

سلام عسل مامان  الهی مامان قوبونت بشه عسلم که داری کم کم شیطونیاتو شروع می کنی یه جا آروم و قرار نداری و می خوای همه جا رو زیر و رو کنی   اسباب بازی هم که بهت می دم بلافاصله می ره تو دهنت فکر می کنم که مزه تمام اسباب بازیهاتو چشیدی  چه مزه ای هست حالاخانوم طلا ؟؟ نمی دونی روز به روز که شیرین کاریهات داره بیشتر میشه چقدر مامان نگران میشه از این که خدایی نکرده اتفاق بدی برات بیوفته   امیدوارم خدا شما فرشته کوچولوها رو نگهداره ... همین که یه لحظه میرم سراغ کارام میام میبینم  هر طور شده خودتو رسوندی جای یه چیز خطرناک یا سر کیفم رفتی و خودکار برداشتی یام که سیم کامپیوتر و داری می خوری   نمی دونم...
12 اسفند 1390

واکسن 6 ماهگی

سلام کچولوی اوف شدم                           الهی بگردمت دختر نازم که دوره واکسن 6 ماهگیتو هم گذروندی اما این دفعه با درد زیاد .... اول صبح که با باباجون می خواستیم ببریمت همین که دیدی داریم آمادت می کنیم خوشحال شدی و فکر کردی داریم می ریم مهمونی ... خوشحال بودی و می خندیدی اما من دلم می سوخت چون داشتیم می بردیمت یه جایی که اصلا بچه ها اونجا رو دوست ندارن ... بهرحال رسیدیمو همین که چشمت افتاد و اون خانوما رو دیدی غریبیت کرد و گریه کردی  ولی بازم وقتی که باهات صحبت می کردم  لبخند می زدی    فدای دختر خوش اخلاقم بشم. لحظه زدن واکسنت&nb...
1 اسفند 1390

جشن نامزدی

سلام خانوم ملوسه  دیشب رفته بودیم جشن نامزدی دختر دایی  لباسهای نازتو پوشیدمو هرکی که می دیدت کلی بوست میکرد  تو هم مثل همشیه خوشحال بودی تازه بعضی موقع ها دست هم می زدی که همه قربون صدقت می رفتن فدای دخترکم بشم که مثل مامانش عروسی رو دوست داره بابایی این و میگه  انشاا... جشنهای بعدی که با دختر نازم بریم      نتونستم زیاد ازت عکس بگیرم دیگه همین رو می زارم                                         ...
28 بهمن 1390