الینا عزیزمالینا عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
سینا عزیزمسینا عزیزم، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

الـیـنـا مـلکه شـهرعـشق

شروع شیطونی

سلام عسل مامان  الهی مامان قوبونت بشه عسلم که داری کم کم شیطونیاتو شروع می کنی یه جا آروم و قرار نداری و می خوای همه جا رو زیر و رو کنی   اسباب بازی هم که بهت می دم بلافاصله می ره تو دهنت فکر می کنم که مزه تمام اسباب بازیهاتو چشیدی  چه مزه ای هست حالاخانوم طلا ؟؟ نمی دونی روز به روز که شیرین کاریهات داره بیشتر میشه چقدر مامان نگران میشه از این که خدایی نکرده اتفاق بدی برات بیوفته   امیدوارم خدا شما فرشته کوچولوها رو نگهداره ... همین که یه لحظه میرم سراغ کارام میام میبینم  هر طور شده خودتو رسوندی جای یه چیز خطرناک یا سر کیفم رفتی و خودکار برداشتی یام که سیم کامپیوتر و داری می خوری   نمی دونم...
12 اسفند 1390

واکسن 6 ماهگی

سلام کچولوی اوف شدم                           الهی بگردمت دختر نازم که دوره واکسن 6 ماهگیتو هم گذروندی اما این دفعه با درد زیاد .... اول صبح که با باباجون می خواستیم ببریمت همین که دیدی داریم آمادت می کنیم خوشحال شدی و فکر کردی داریم می ریم مهمونی ... خوشحال بودی و می خندیدی اما من دلم می سوخت چون داشتیم می بردیمت یه جایی که اصلا بچه ها اونجا رو دوست ندارن ... بهرحال رسیدیمو همین که چشمت افتاد و اون خانوما رو دیدی غریبیت کرد و گریه کردی  ولی بازم وقتی که باهات صحبت می کردم  لبخند می زدی    فدای دختر خوش اخلاقم بشم. لحظه زدن واکسنت&nb...
1 اسفند 1390

جشن نامزدی

سلام خانوم ملوسه  دیشب رفته بودیم جشن نامزدی دختر دایی  لباسهای نازتو پوشیدمو هرکی که می دیدت کلی بوست میکرد  تو هم مثل همشیه خوشحال بودی تازه بعضی موقع ها دست هم می زدی که همه قربون صدقت می رفتن فدای دخترکم بشم که مثل مامانش عروسی رو دوست داره بابایی این و میگه  انشاا... جشنهای بعدی که با دختر نازم بریم      نتونستم زیاد ازت عکس بگیرم دیگه همین رو می زارم                                         ...
28 بهمن 1390

پیتزا و الینا

سلام خوشگل مامان امروز مامان هوس پیتزا کرده بود و هوا هم خیلی عالی و بهاری بود سه تایی آماده شدیم و رفتیم تو که مشخص بود همین که بیرون رو دیدی خیلی خوشحال شدی بلاخره موقع خوردن پیتزا شد       که تو مثل همیشه هاج و واج ما رو نگاه می کردی و می خواستی که بهت بدیم بخوری آخه جیگری من! تو هنوز نمی تونی این چیزا رو بخوری بهر حال من و بابا کلی بهت خندیدیم و تو با ما قهر کردی و شروع کردی و کشیدن پلاستیک روی میز و ما رو بیشتر می خندوندی بهرحال خوش گذشت باهات    ...
21 بهمن 1390

خونه خاله مژگان

سلام عزیز  مامانی امروز رفته بودیم مهمونی خونه خاله جون مژگان  به تو که خیلی خوش گذشت اولش که رو تاب محمدجون نشستی  کلی هم محمدجون تحویلت گرفته بود و هواتو داشت مخصوصا موقعی که خوابت اومد سریع رفت و اون بالش مخصوص خودشو که به هیچکی نمیداده رو برات آورد  بعدشم که مثل همیشه هوس غذا کردی و خاله جون مژگان رفت و یه غذای خوشمزه برات درست کرد و کلی با اشتها خوردی  الهی بگردم نتونستم زیاد بهت توجه کنم  یه خورده کار داشتنم   و تو کلی از دست مامانی دلگیر شدی   بلاخره با کلی خواهش و غذرخواهی با مامانی آشتی کردی بعدش خاله جون بهت یه کار جدید یاد داد می دونی چی دس دسی ! برا با...
18 بهمن 1390