الینا عزیزمالینا عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
سینا عزیزمسینا عزیزم، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

الـیـنـا مـلکه شـهرعـشق

تـیرماه گــــــــــرم

1393/4/7 13:48
467 بازدید
اشتراک گذاری

سلاممم سلامی گرم به دختر گلممممم و دوستای مهربونمون 

تابستونه گرمم از راه رسیده و حسابی داره تو این روزها خودنمایی میکنه واییییییییییی که چقدر گرمه هوا و منم چقدر بیحال خواب آلود همین که میری بیرون یه جایی بازاری چه میدونم گشتنی اینقده میسوزی و خیس میشی که از هر چی بیرون رفته بدت میاد و ترجیح میدی تو خونه باشی و از باد کولر بی نصیب نمیونی حتی برای دقایقی.. منم که بدجور گرمایی شدم نمی دونم نه تحمل هوای خیلی سرد رو دارم نه گرم کلا تو یک کلام عصبی و کلافه  میشم خسته

بگذریم محبت 4/4 محبتبه یادموندنی ترین روز زندگی من و بابایی هم رسید  و وارد نهمین سال ازدواجمون شدیم وای خدای من چقدر زود گذشت 8 ساله که من بابایی با هم ازدواج کردیم و  روز عقدمون رو هر وقت یادم میاد یه حس عجیبی بهم دست میده روز استرس روزی که هم خوشحالی از اینکه میخوای اونی که دلت و عقلت گفته آره رو  برای ادامه زندگی مهر تایید بزنی و هم استرس که آیا درست بوده یا نه واقعا روزی مملو از احساسات خاصیه امیدوارم تو هم تجربه کنی دختر قشنگم روزی رو که انشاا... برات پیش میاد روزی که بزرگترین روز زندگیت میشه و امیدوارم بهترین کس رو انتخاب کنی و خــــــوشبخـــــتی رو با تمام وجودت حـــــــــــس کنی 

خدارو هزاران مرتبه شکر که منم به این حس رسیدم نمی گم هیچ مشکل و موردی بینمون نبوده و پیش نیومده نه ولی همیشه از خدا خواستم مشکلات به شیرینی زندگیمون غلبه نکنه و این شیرینی و همدلی مون باشه که غالب بر همه چیز باشه و اینکه هرچه بگذره و به تعداد سالهای زندگیمون اضافه میشه به تجربیات شیرین و درستی برای ادامه اش برسیم امیدوارم بازهم خدا یاریمون کنه متنظر

یه خاطره به یادموندنی هم از سالگرد ازدواجمون پیش اومد که گفتنش خالی از لطف نیست 

اونم چه لطفی که برمی گرده به تیم ملی فوتبالمون خنده

بله 4/4 بازی حساس ایران و بوسنی بود و با اون بازی دلچسبی که با آرژانتین داشتن بدون برو برگرد گفتیم برده ایران خلاصه که همون روزش من چیزی نگفتم ببینم بابایی چیزی میگه یا نه جشن دیدم نه بابا جای امیدواری هست و بابایی تبریک رو گفت و منم خندونک اینشکلی شدم بعدش منم با اطمینان کامل گفتم شب که بازی رو بردیم میریم بیرون هم شادی میکنیم و میریم سمت طرقبه و خوش گذرونی چشمک

تا اینکه بازی فوتبالمون چیزی رو پیش آورد که فکر میکنم کل مردم ایران رو شکه کرد منم که با اون برنامه ریزیم درست اینشکلی شده بودم تعجب کچل خلاصه ساعت 11/30 که بازی تموم شد منو بابایی دپرس شده بودیم حسابی و دیگه حوصله چیزی رو اصلا نداشتم و خوابیدن رو به هر چیزی ترجیح دادم خواب آلود

خدارو شکر یه کاری داشتیم رفتیم بیرون ساعتای 6  یه جا بستنی های معروفی داره علی الحساب خوردیم تا شب بعد از فوتبال بریم و بقیه که ... وگرنه بدجور دلم می سوخت که سالگرد ازدواجمون بی هیج گذشت ...

اینم از خاطره جالب سالگرد امسالمون در تیر ماه گرممممچشمک ولی خودمونیم عجب ماهی هم ازدواج کردیما خجالت گرمترین ماه سال ...

به امید روزهای شیرین و گرم پیش رو محبت

 

 

                      

 

پسندها (4)

نظرات (13)