الینا عزیزمالینا عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره
سینا عزیزمسینا عزیزم، تا این لحظه: 9 سال و 27 روز سن داره

الـیـنـا مـلکه شـهرعـشق

فقط به خاطر تو

1393/2/2 12:01
598 بازدید
اشتراک گذاری

سلامممممممم

سلام به همه مامانای ناز و دوست داشتنی ... انشاا...که همه شارژ روحی شدید دیگه خوشمزه چشمک روز هممون مبارکککککککککککککککماچ

  

       

 

مام با کلی تاخیر اومدیمو حسابی به این موضوع مهمه زندگی بالا و پایین داره و ....  ایمان آوردم اساسی.. آخه موردای پیش اومد که گفتن داره

الینای نازنینم مهد رفتن رو نپذیرفت و با احساس بد و دلتنگی وجدایی داشت اذیت میشد مربیان مهد میگفتن این موارد عادیه و به مرور بهتر میشه و میپذیره اما آخه تاکی نمی تونستم دلهره هاشو از لحظه آماده کردنش تا رسوندنش و گریه و بی تابی  موقع جدایمونو .... ببینم به امید روزی که ....

 با این که جدا بودن از من رو عادت داشت ولی به هیچ عنوان نمی تونست مهد رفتن رو بپذیره خودمم مونده بودم چرا ؟؟ حتی روزهای عید که میرفتیم عید دیدنی مدام احساس میکرد میخوایم بذاریمش و بریم چنان میچسبی دبهمون که نکنه ازمون جداشه روزهایی هم که تو خونه بودیم همین که یادش میومد با  اون زبون شیرینش میگفت نی خوام برم مد کودک من و بابام به هم نگاه میکردیم و میرفتم تو فکر که چکار کنم خدایا؟؟

 

حتی بچه بخاطر دلهره آشفتگیش کم غذا ترم شده بود و خیلی لاغر شد ...

همه اینا منو خیلی اذیت میکرد اما مونده بودم آخه دوهفته ای از کارم میگذشت و یه سری آموزشا تمومو عملا باید کارمو شروع میکردم از اونورم فکر الینا و مهد نرفتنش و احساس بد جدایی بدجور عذابم میداد تا اینکه مهدش رو عوض کردم یکی دو روز اول خیلی خوب بود ولی باز دوباره موقع آماده شدنو پیاده شدن از ماشین با کلی نا آرومی و آشفتگی بچه رو برو میشدم فقط از خدا میخواستم کمکم کنه آخه واقعا بین دو راهی مونده بودم از اونور مسولیتهای رو پذیرفته بودم از این ور یه مسولیت مهم داشت به مشکل میخورد واقعا کلافه بودم ولی سعی میکردم به هم دخالتش ندم تا خدا دیگه یه راحی رو واسم بذاره .

مامانم بنده خدا یه روز که تو ماشین جای مهد بی قراری میکردی نمیومدی پایین زنگ زد و گفت دیگه نمی خواد ببریش مهد و بیارش پیش خودم هم خوشحال شدم هم نگران از اینکه شاید اینم مدت کوتاهی باشه ولی تو اون لحظه بهترین راه بود سریع رفتیم خونه مامانمو از اونروز دیگه دخترکم مهد نرفت یه هفته مونده بود به سال نو 

تو این مدت دیگه پیش مامان جون بودی اما متاسفانه مامانم سردرد میشدنو این باعث شد کم کم به فکر ترک کار بشم دیگه چاره ای نبود هیچ اجباری هم نمی دونستم تابخوام ناراحتیت رو ببینم هر چند دوست داشتم ادامه بدم اما وقتی که لحظه سبک و سنگین میرسه مطمئنا این وجود نازنین تو که باید سنجیده بشه تا هر چیز دیگه خلاصه با تموم این برنامه ها رفتم صحبت کردم واسه مشکلاتم اما قبول نکردن و حداقل خواستن تا آخر ماه برم که 31 فروردین روز آخر کاریم بود درست روز مادر 

وقتی بابا جون و شما اومدید دنبالم کارای تسویه خداحافظی رو که انجام دادمو اومدم تو ماشین با حالی گرفته و دپرس ... باباجون گفت الینا به مامان  بگو چی میخواستی بگی الینا هم با اون زبون شیرین کودکیش اولین تبریک قشنگش رو گفت مامان جون روزت مبارک کلی انرژی گرفتمو روحیه ام عوض شد همسری هم با شاخه گل و هدیه خوشحالم کرد و ماشین رو روشن کرد و دیگه برای همیشه از محل کارم خداحافظی کردم اومدیم خونه ....

چه روزهای رو پشت سر گذاشتم روزهایییی مملو از تجدید خاطرات شیرین دوران قبل ازدواج که شاغل بودمو  شیرینی های خاص خودشو داشت اون احساس استقلال اعتماد بنفس نمی دونم یه حس عجیبیه خیلی خوب بود ...بعضی موقع ها ما مامانا احساس میکنیم که دیگه اون روزهای شیرین گذشت و در این دوران جز فکر کردن به مسولیتهای خونه و بچه به چیز دیگه ای نباید فکر کرد ولی واقعا لازمه برای شارژ روحیمونم که شده حداقل گریزی زد و فارغ از دغده ها برگردیم به اون دوران راستش ناخواسته و خیلی اتفاقی منم دوماهی یه گریزی زدم واقعا که عالی بود الان که فکر میکنم واقعا روحیه ام احتیاج داشت واقعا شارژ شدم کلی این دوماه رو انرژی گرفتم هرچند یه روزای سختی واسه مهد رفتن الینا داشتم اما همین که وارد شرکت میشدمو مشغول کار سعی میکردم چیزی رو به چیزی ربط ندم (نا گفته نماند که در طول روز تماسهایی هم با مهد میگرفتم که حال روحیش رو بپرسم میگفتن که خوبه و داره بازی میکنه )خلاصه که این سر کار رفتن منم یه طورایی مصلحت بود یک توفیق اجباری 

 

 قلب

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)