الینا عزیزمالینا عزیزم، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره
سینا عزیزمسینا عزیزم، تا این لحظه: 9 سال و 27 روز سن داره

الـیـنـا مـلکه شـهرعـشق

سپری کردی روزهای سخت اما شیرین 2

1392/2/7 12:39
495 بازدید
اشتراک گذاری

سلاممممممممممممممم


سلام عزیز دل مامانیش و باباییش


دخترک قشنگم چیزی دیگه به خانوم شدنش نمونده

نمی دونی این روزها چه روزهایی بود واسمون برای من که یه تجربه خیلی دلنشینی بود

با تمام اینکه دلم واست خیلی تنگ میشد ا زاینکه وقتی مشغول بازی بودی و یهو از شیر یادت میومد و سریع میدویدی بغل مامان و یه دل سیر شیر میخوردی 

اما این روزها دلت اینو میخواست ولی با یه نگاه به من بهم میفهموندی که مامان شیر میخوام ولی اینگار نه نمیشه که بخوام و دوباره میرفتی سراغ بازی ....

عزیزمی روز به روز بهت وابسته تر میشم مخصوصا تو این روزها

مطمن باش اگه شیر نمی خوری اما آغوش گرمم گرمتر از قبل در انتظارت است

هر لحظه که  اراده کنی در آغوشم هستی میبوسمت میبویمت عزیز تر از جانم

شاید شیر نخوردنت نوید این را دهد که کمی بزرکتر شدی و یا شاید باید کمتر در آغوشم باشی  اما نه من هستم عزیزم تا هر لحظه ای که جان در بدن داشته باشم آغوشم برای توست 

 

روزنگار عزیزدلم


92.02.02 صبح دوشنبه : دخترک قشنگم دیگه صبح که بیدار شدی طلب شیر نکردی فقط با یه احساسی گفتی یه نوشیدنی میخوام شیر عسل رو نمی خواستی منم واسه خودم چای ریخته بودم به چای خیلی علاقه نشون میدی اما سعی می کنم کم بهت بدم  اما اینگاری دیگه چاره ای نبود ولی خوشبختانه ازت قول گرفتم که با خرما اگه بخوره بهش چای میدم و تو هم مثل همیشه یه باشه خیلی ناز گفتی  و یه چای کمرنگ واست ریختم و با خرما آروم آروم بهت دادم نوش جان کردی تا بعد از ظهر خوب بودی بازی کردیم باهم اما هوا چون سر شده بود و بارونی بود نرفتیم پارک وای خیلی اذیت کردی دیگه ناچار ساعتای 9 شب بود از شدت بیقراری که دوست داشتی بری بیرون با پتو بیچدم و بردمت تو تراس تا یه خورده هوا بخوری و بهت گفتم نیگا شب شده هوا سرده فردا میریم پارک باشه و خیلی ناز گفتی باشه

 

92.02.03 سه شنبه :این روز هم مثل قبل خوب گذشت خاله جون فرزانه هم اومد پیشمون و تو خیلی خوشحال بودی اما چیزی که تو این روزهای بیشتر حس میکنم وابستگیت به منه  که بیشتز شده  و دوست داری همش تو بغلم باشی .من عاشقتم عزیزم و همیشه پیشتم .

یه چیز خیلی جالب این بود که ماست زیاد نمی خوری یه روشی بهت یاد دادم که خوشت بیاد و به همین بهونه بخوری اونم با انگشت نازت بود و خیلی استقبال کردی دیگه چاره ای ندارم عزیزم واسه خوردن یه سری چیزا باید یه فیلمایی سرت دریارم ...

92.02.04 چهارشنبه : دختر قشنگم دیگه کاملا با شیر نخوردن در روز کنار اومده و دیگه درخواستی نداره و ناراحت هم نیشت خوشبخانه. دیگه تصمیم گرفتم شب رو شروع کنم و شیر دادن رو کم کنم بعد از ظهر مامان جون اومد خونمون رفتیم پارک اول هوا خوب بود قبلش یه بارون دلچسب اومده بود وقتی توی پارک بودیم دوباره بارون گرفت رفتیم یه جا تا خیس نشیم که شما با تعجب نگاه میکردی و میگفتی بایون و خیلی برات جالب بود این صحنه .. خیلی خوشحال شدم که از نزدیک بارون رو حس کردی برای من هم خیلی دلچسب بود.

عاشق اینجایی 

 شب هم  غذا خوردی و حدود نیمه شب بود که بیدار شدی و آب خواستی خوابت هم میومد گفتم اگه خیلی بیقراری کردی بهت شیر میدم اما گذاشتم روی پام و چند دقیقه بعد خوابیدی اما دیگه تا صبح روی پام بودی . 

92.02.05 پنج شنبه : به خاطر اینکه تا صبح روی پام بودی پاهام گرفته بود طوری شده بود که مینشستم بلند شدنم سخت شده بود اما همین که راحت خوابیدی و یه احساسی بهت میگفت روی پای مامانی هستی پس خوب بخواب ....برام کافیه

بعد یه صبحونه خوردیم و دوباره خوابیدیم تا 10.5 بعدشم آماده شدیم رفتیم خونه مامان جون

92.02.06 جمعه :  روز خیلی خوبی بود باباجون دیگه کنارمون بود واز نیمه های شب باباجون میخواست نگهت داره ولی تو میخواستی کنار من باشی ولی خوشبختانه خوب خوابیدی زیاد بهونه شیر رو هم نگرفتی  صبح زود که بیدار شدی رفتی پیشه باباجون و دبگه من یه دل سیر تا ساعت 11 خوابیدم چقدر عالی بود . بابا در اتاق رو بسته بود فکر کرده بودی من خونه نیستم بهونه منو نمی گرفتی .

بعداز ظهرشم رفتیم پارک و تو تا تونستی سورسوره  بازی کردی اینقدر اصرار داشتی که بازی کنی که ما تا تاریک شدن هوا تو پارک بودیم و خوشحال از این سورسوره به اون سورسوره میرفتی  کلی کیف میکردی خلاصه خیلی بهت خوش گذشت عزیزم  

 

عزیزیییییییییییی

 به زودی الینا میاد با ثبت پیروزی کامل بای بای

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

بابا
7 اردیبهشت 92 0:06
خیلی جالب بود...همسرم فقط میتونم بگم الان شدی یه وبلاگنویس حرفه ای!


نظرلطفته عزییییزم.
مامان مهبد كوچولو
7 اردیبهشت 92 10:08
عزيزمي به خداااااااااااااااااا . قربونت برم ملوسك


ممنون خاله جونی بوس .
مامان نوژاجوني
8 اردیبهشت 92 9:57
خداروشكر كه گل دخترمون با اين قضيه وپروژه ي بزرگ داره كنار مياد.چقدر عكساش قشنگ بود كلي لذت بردم عكساي تو حرمش هم خيلي خوب بود .دلم هواي زيارت كرد




آره خدا رو شکر.نظر لطفته عزیزم.نایب زیاره هستیم .


مامان آرتین(الهه)
8 اردیبهشت 92 15:34
مامانی خییییییلی کار سختیه هااااا
خوشحالم که خوب پیشرفتین
چه کلاه نازی داری عزیزم

آره میدونم.خدا خیلی بهمون کمک کرد ...ممنون.
مامان ستیانفس
8 اردیبهشت 92 18:47
سلام مامانی و الیناجونی




وقتی این مطالب رو میخونم دلم میگیره که منم باید این روزهارو پشت سر بذارم




آفرین به الینا جون که زیاد بهونه گیری نمیکنه،معلومه که دختر قوی ای هستش




تا اینجا که من خوندم خیلی خوب پیشرفتید




امیدوارم به همین زودیا موفقیتت رو ببینم دوست عزیز











سلام عزیزم.آره دیگه ولی عوضش ستیاجون خانوم تر میشه .آره ماشاا... استقامت و صبوریش عالیه .انشاا.... ستیا عزیز رو ببوس.

مرجان مامان آران
9 اردیبهشت 92 1:01
ايشالا همينجوري به خوبي پيش برههه
قربون عروسك خوشگلللل


تنشاا... ممنون عزیزم.
مامان رضا جونی
9 اردیبهشت 92 11:30
مادر اي شيرينترين آهنگ عشق
با تو آري مي توان پرواز کرد
ميتوان با واژه هاي سنگدل ، فصل سرخ زندگي را آغاز کرد
پیشاپیش روزتون مبارک


ممنونم عزیزم.همچنین شما .